پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

خاطره زایمان 3

اون شب تا صبح نه من خوابم برد نه مامانم نه حتی امیرم که توی خونه بود بهم زنگ میزد اشک میریختم ... به هم اس میدادیم و من با اشک مینوشتم اون شب برام به اندازه صد سال گذشت نسیمی که میخواست پسرش رو اولین نفر ببینه حالا  همه پسرش رو دیده بودن جز خودش فقط عکسش رو دیده بودم ... با اون سرمی که دست پسرم بود الهی بمیرم ... نوشتن از حال و روزم توی اون روز محاله ... ساعت یک نصف شب بود که من و مامانم کنار هم اشک میریختیم مامانم یه لحظه رفت ایستگاه پرستاری که دید دکترم اومده بیمارستان به دکترم گفت و اون تعجب کرده بود گفته بود که پسرم حالش خوب بوده به دنیاش اوردم گفته بود حسابی گریه کرده ولی چرا اخه برده بودنش بخش نوزادان ...
18 مرداد 1395

خاطره زایمان 2

اون روز یعنی یکشنبه نهم خرداد ماه تاعصرش به گریه و غصه خوردن گذشت و حتی انتظار ... ولی دیگه کم کم با حرفای امیرم و دلداریاش روحیه خودم رو خوب کردم و باید اماده میشدم برای فرداش که برم بیمارستان اون شب اخرین شبی بود که من و بابایی با هم تنها بودیم و از اون به بعدش نی نی کوچولو بهمون اضافه میشد کلی در مورد فندقمون و ایندمون و حتی مرور گذشته با هم حرف زدیم ... مامان فهیمه گفته بودیم که پول بزارم زیر متکام و فرداش موقع رفتن صدقه بدیم ... اون شب تا نیمه های شب بیدار بودم و به تمام این نه ماه و این سه روز اخر فکر میکردم نمیدونم کی خوابم برد ساعت شش با صدای زنگ ساعت موبایل بیدار شدیم ... دیگه همه چیز رو فراموش کردم و با روحی...
18 مرداد 1395

خاطره زایمان 1

الان که دارم برات مینویسم دو ماه و هفت روزه که پیشمونی و از لحظه لحظه بونت کنارمون لذت میبریم هفته های اخر بارداری رو میگذروندم و همش منتظر بودم دردی چیزی شروع بشه که برم بیمارستان و گل پسرم رو دنیا بیارم ولی دریغ از حتی یه ذره درد ... هفته های آخر برعکس حرفایی که بقیه میزدن و میگفتن که دیر میگذره برای من داشت مثل برق و باد میگذشت ... از یه طرف دوست داشتم بگذره و زودتر صورت ماه پسرم رو ببینم و از طرف دیگه دلم میخواست کند کند بگذره تا بیشتر طعم بودنت توی دلم رو مزه مزه کنم ... عاشق لگدزدنات بودم عاشق اون لحظه ای که دلم بالا و پایین میشد و حتی عاشق سکسکه هات ... شاید همینا باعث میشد که حس کنم داره تند و  تند میگذره ... ا...
18 مرداد 1395