خاطره زایمان 3
اون شب تا صبح نه من خوابم برد نه مامانم نه حتی امیرم که توی خونه بود بهم زنگ میزد اشک میریختم ... به هم اس میدادیم و من با اشک مینوشتم اون شب برام به اندازه صد سال گذشت نسیمی که میخواست پسرش رو اولین نفر ببینه حالا همه پسرش رو دیده بودن جز خودش فقط عکسش رو دیده بودم ... با اون سرمی که دست پسرم بود الهی بمیرم ... نوشتن از حال و روزم توی اون روز محاله ... ساعت یک نصف شب بود که من و مامانم کنار هم اشک میریختیم مامانم یه لحظه رفت ایستگاه پرستاری که دید دکترم اومده بیمارستان به دکترم گفت و اون تعجب کرده بود گفته بود که پسرم حالش خوب بوده به دنیاش اوردم گفته بود حسابی گریه کرده ولی چرا اخه برده بودنش بخش نوزادان ...
نویسنده :
مامان نسیم
20:14